روزي به سر کوي خرابات رسيدم

شاعر : خواجوي کرماني

در کوي خرابان يکي مغبچه ديدمروزي به سر کوي خرابات رسيدم
چون در خط سبز و لب لعلش نگريدماز چشم بشد ظلمت و سرچشمه‌ي خضرم
چون نقش رخش بر ورق ديده کشيدمنقش دو جهان محو شد از لوح ضميرم
در عالم جان معني آن مي‌طلبيدمدر لعل لبش يافتم آن نکته که عمري
يک جرعه به کام از مي لعلش نچشيدمتا شيشه‌ي خودبيني و هستي نشکستم
تا باديه‌ي عالم کثرت نبريدمساکن نشدم در حرم کعبه‌ي وحدت
اکنون که وطن بر در ميخانه گزيدمبا من سخن از درس و کتب خانه مگوئيد
قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدريدمايمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم
سجاده گرو کردم وز نار خريدمتسبيح بيفکندم و ناقوس گرفتم
معني انا الحق ز سردار شنيدمبردار شدم تا بدهم داد انا الحق
زيرا که من از کفر به اسلام رسيدمخواجو بدر دير شو و کعبه طلب کن